۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه

روز حقوق بشر مبارک بشنوید و بخوانید از زبان بهاییان ایران

-سلام امروز روز حقوق بشره،حرفی نداری؟
-حرف که زیاد دارم کلا :دی
حرف ... حقوق بشر ...
این بار نه حرف از تحصیل است ، نه کودک کار ، نه دختران شین آباد ، نه هیچ فرد مظلوم و ستمدیده ای ...
خیر این بار از قشر متوسط میگویم ... از من ... از تو ...
از مایی که ای کاش سکوت میکردیم ... ای کاش صدایمان در نمیامد اما بر دل کسی زخم نمیزدیم ...
توی مترو ... حوالی ساعت 7 ...
روی صندلی نشسته بودم ... جیغ کشید ... یک پایش تا بالا رفت بین قطار و سکو ...
از رویش رد میشدند ، کیفم را گذاشتم ، دویدم سمتش ، زانو زدم روی زمین ...
هنوز پا میگذاشتند و از رویش رد میشدند و یک نفر بلند نشده بود که بیاید ... زل زده بودم به صورتش و شوکه مانده بودم ... دوست خودم بود ... همراه و همدم همیشگیم ... من را که دیدم دستم را گرفت ... به خودم آمدم ... از گریه اش بغض کرده بودم ... داد زدم " نیاید مگه نمیبینید افتاده؟" صدایم انقدر بلند بود که لحظه ای همه جا سکوت شد ... با چند نفر بلندش کردیم ، نگاهی به اطراف کردم ، یک نفر از جایش بلند نشد تا بنشیند ... در حالی که دستش دور گردنم بود و از عصبانیت میلرزیدم باز به صدایم متوسل شدم و صدایم را بالا بردم " میشه یکی پاشه؟" بعد از چند لحظه دختری جوان از جایش پاشد ...
با خودم فکر میکردم "یک صندلی انقدر مهمه؟کی انقدر خودخواه شدیم؟"
از مترو بیرون بردیمش ... نشست روی صندلی ... جلویش زانو زدم ... اشک در چشمانم جمع شده بود " الان نه ... الان وقت گریه نیست ... باید بش آرامش بدی ..."
به زور لبخندی تحویلش دادم و گفتم " صهبا جون من گریه نکن ، الان میریم اورژانس "
از همه طرف دست خانمها میامد که روسریش را سرش کنند ... گریه میکرد " ولم کنید ... دارم خفه میشم "
میدانستم فوبی فضای بسته داره ...
بغلش کردم که بیشتر از این روسریش را بالا نکشند ...
بالاخره ویلچر را آوردند ... کیفم و کیفش با لب تاپ سنگین داخلش بر روی دوشم ، موبایلم در حال زنگ خوردن در دستم ... با یک دست سعی کردم بلندش کنم ، پرستار محترم نگاه میکرد و میگفت بچرخونش ...
همین یک کلمه برای عصبانی شدنم کافی بود " نترس نامحرم نیست ..." صدایم آنقدر عصبانی بود که صهبا خودش دست پرستار را بگیرد " بلندم کن "
از عصبانیت دوباره به هق هق افتاد ...
در حالی که با ویلچر میرفتیم صدای مرد ها میامد " خانم روسریتو بپوش ..."
با عصبانیت نگاهی به مردها و نگاهی به آقایی که ویلچر را حمل میکرد کردم ...
"ولش کنید بذارید راحت باشه "
صهبا گریه میکرد " مشکلاتشون فقط مسایل جنسیه "
بعد از معاینه ، آمبولانس آمد و به بیمارستان رفتیم ...
باز هم برای عکسبرداری دکتر رو به من گفت " بلندش کن بذارش روی تخت " خیره نگاهش کردم "من؟ واقعا فکر کردید من تنهایی میتونم؟" باز هم حاضر نشد کمک کند تخت دیگر را بالا آورد تا صهبا خودش رفت روی تخت ...
فقط نگاهش میکردم ... کمک کردن به یک دختر نوزده ساله ای که نمیتواند روی پایش بایستد انقدر سخت است ؟
گویی جنسیت را به انسانیت ترجیح میدهیم ... به چه قیمتی؟
امروز روز حقوق بشرست ، ای کاش اول همدیگر را درک کنیم ، این نگاه جنسیتی را از میان برداریم تا بتوانیم روز حقوق "بشر" را جشن بگیریم ...
به قول یاسر بینام :
ﺑﮕﻮ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﺎﻫﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﺪ ﺷﺪﯾﻢ؟
ﭼﯽ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﯾﻢ؟
ﺑﮕﻮ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ؟
ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮓ ﺁﺵ ﮐﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻬﻢ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ؟
ﭼﺮﺍ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﻣﺸﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟!
ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺑﻐﺾ ﺑﭽﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺷﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟!
ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﺕ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺑﯽ ﻣﺰﻩ ﺍﺱ؟!
ﭼﺮﺍ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﻢ بی ﺭﺣﻤﻦ؟!
نﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻻ ﺑﺪﻩ
ﺍﺻﻦ ﻭﻟﺶ ﮐﻦ
ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻟﻮ ﻧﺪﻩ
روحیه 19/9/93
پی نوشت : عکس دست من و صهبا در آمبولانس با دست بند های BELIEVE به معنای اعتقاد و باور که همیشه برای حمایت از کودکان سرطانی موسسه " سپاس " دستمان میکنیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر