۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

بد پسر بد پسر از ایفون بازداشتگاه سولنتونا استکهلم!



امروز چند روز از آن روز لعنتی می‌گذرد زمان اخراج من از سوئد رسیده بود من را به بازدداشتگاه سولنتونا استکهلم انتقال دادند دو نفر دیگر را بامن به این بازدداشت گاه انتقال دادند دیگر دیر شده بود به من قبلاً گفته شده بود به کمپ مشتا منتقل می‌شوم اما دروغ گفته بودند و به من در آخرین لحظه گفته شد به انفرادی سولنتونا میروم من که دائم میگفتم طاقت انفردی را بعد از ۶ماه زندانی و ندیدن تنهافرزندم کیارش که توسط همسر قبلی‌ من به عنوان اسلحه در مقابل من استفاده شده بود طاقت ندارم به من گفته شد به مسئولین بازدداشتگاه بگو شما را انتقال میدهند اما در زمان ورود به بازدداشت گاه تا این جمله را گفتم که میخواهم به کمپ مشتا بروم پنج مامور بازددشت گاه به من حمله کردند خدیا من چی‌ گفتم که به من حمله کردند ؟ دستانم را چنان گرفته بودند که حس میکردم دستام دارند از هم جدا میشوند تمام وسائل از جیب من خارج کردند و من را همینطور به سمت دالن میبرداند کت بسته خدیا موهام داشت از سرم جدا میشد هر چی‌ فریاد میزدم کمک خدیا دارم از کی‌ کمک میگیرم !فقط خدیا توی من را به یک اتاق انتقال دادند یک تشک خوش خواب را کشیدند جلو و من را به روی تشک پرت کردند پنج نفر نشسته بودند روی من و مشغول بیرون آوردن لباسهای من بودند فقط شرت برای من گذاشتند و سریع از اتاق خارج شدند من توان بلند شدن نداشتم سرم را روی تشک زار میزدم خدیا من چقدر بدبخت هستم تا یک ساعت گذشت آروم شدم نگاهم به بیرون پنجره افتاد دیدم یکی از هموطنم آزاد شده بود خندان بدون نگاه کردن حتی به یکی از پنجره‌ها دور میشد شب هنگام شروع شد هوا سرد شده بود من با دستمال توالت تکه تکه می‌کردم و خیس پشت در کوچک انفرادی قرار میدادم زنگ را فشار دادم گفتم من پتو و لباس گرم می‌خوام خندید و محل نگذاشت دوباره زنگ زدم به انگلیسی‌ گفت بد پسر بد پسر گفتم غذا می‌خوام بعد از چند دقیقه یک تکه نان با پنیر آورد دستمال‌های خرد شده را با دیدن غذا و نیاوردن پتو فوت کردم به سمتش که سریع در را بست و دیگر در را تا صبح باز نکرد ساعت ۱یأ دو شب بود واقعاً سرد بود یک طرف خوش خواب را شروع به کشیدن نخهای آن کردم چند تا نخ بیشتر باز نشد سرد بود و با خودم گفتم من باید این گره‌ها را باز کنم از سر دیگر خوش خواب شروع به باز کردن نخها کردم چند تا شو با دندان باز کردم و نخها یکی یکی باز شدند من موفق شده بودم همه چیز مهیا بری خواب مابین ابر و رویه خوش خواب زنگ به صدا در آوردم گفتم پتو نمیدهید گفت بد پسر بد پسر باید تا صبح یخ بزنی‌ من رفتم خوابیدم صبح پلیس مرزی آمد و با دیدن من شروع به خندیدن کرد ! و بدون اینکه به ماموران حتی اخمی کند ذلّت را در ایرانی‌ بودن خودم حس کردم این بود شکنجه گاهی‌ که در سوئد به من گذشت و من حتی نمیتوانم شکایت کنم !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر