حدود 10 سال پیش در حیاط کلانتری 104 عباسآباد، حاجیبخشی داشت با عتاب و توهین برای 15-14 نفری که فلهای و به بهانههای منکراتی گرفته بودند، موعظه میکرد که یهو یکی که زبانش هم میگرفت، آن میان ترکید و گفت: «تو همان بخشیای نیستی که توی عملیات فلان وقتی عراقیها قیچیمان کردند، با تنها ماشینی که بود فرار کردی و هر چه التماست کردیم از ترس جانت برای ما صبر نکردی؟! تو یکی خفه شو و دم از خون شهدا نزن که من تنها بازمانده آن جمع هستم!» او میلرزید و میگفت و کسی جلودارش نبود. اینها را که گفت یخشی سوار وانت جنگی معروفش شد و بیآنکه چیزی بگوید رفت... حالا هم که او کلاً رفته و اگر آن اعتفاداتی که دم از آن میزد راست باشد، معلوم نیست چندتای دیگر از آن جوانها سر پل صراط یقهاش را خواهند گرفت
این روایت مسقیم پناه فرهاد بهمن هست
این روایت مسقیم پناه فرهاد بهمن هست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر