میگویند سکوت کن ...
حرف نزن ... ساکت ...
ولی نمیشود یعنی نمیخواهم که بشود ...
من اگر حرف نزنم خواهم مرد، از زمانی که به یاد دارم قلم به دست بوده ام ... بخشی از وجودم است نمیشود ساکت باشم ...
پس بذار بگویم از تنهایی های پسرکی پنج ساله ...
بشیر، پسرکی منطقی و شجاع ...
مادرت ابتدا رفت گفتند وقتی بازگشت پدرت بیاید که تو تنها نمانی ...
بشیر باید بگویم من از طرف تمام آدم بزرگ ها از تو معذرت میخواهم ...
معذرت میخواهم که بدون هیچ آموزش و تمرینی تو را فرستادیم روی صحنه و گفتیم " یالا ادای آدم بزرگ هارو در بیار ، بگو نمیترسی، بگو تنهایی را دوست داری "
بشیر من فقط شرمنده ام برای سکوتی که ما بزرگتر ها کرده ایم...
هرکه نداند من میدانم انتظار در سالن ملاقات یعنی چه ... میدانم انتظار برای اینکه از زندان تماسی داشته باشی یعنی چه ... میدانم روزها را شمردن برای رسیدن به روز ملاقات یعنی چه ...
میفهمم بشیر، میفهمم و کاری از دستم برنمیاید ...
به کودکی که عالمان روانشناسی میگویند برای تنبیهش فقط پنج دقیقه بخواهید گوشه ای بنشیند، میگوییم روزها صبر کن تا مادر و پدرت را ببینی
میگوییم عمرت را در راهرو های زندان تلف کن از این ملاقات به آن ملاقات ...
بشیر من از تو معذرت میخواهم اگر کودکیت را کشتیم، نابودش کردیم ...
هر ترم که در BIHE درس میخوانم دلم میگیرد برای کساتی که عمرشان را در زندان میگذرانند تا من بفهمم گیدنز و دورکم و مارکس و ... چه گفتند
این دانشگاه ساختمانی دارد که آجرهایش لحظه های کودکی تو و امثال توست ....
این دانشگاه با جان و دل بنا شده ...
پسر کوچک من، ببخش که برای آنکه من از تحصیل محروم نمانم کودکیت را گرفتیم ...
ببخش همه ما را که از تو خواستیم بزرگ شوی تنهای تنها و تو بزرگ شدی بدون آنکه کسی بفهمد شب هایت را چگونه گذراندی بدون نوازش مادر و قصه های پدر ...
بشیر ببخش همه ما را ...
هرکه سکوت کرد من دیگر نمیتوانم تو را ببینم و ساکت بنشینم ...
خسته ام از شنیدن لالایی برای وجدان ها، خیر اینبار دیگر نه ...
مرد کوچک بیا فردا ها را بسازیم پس بخند که خندیدن زیباترین شکل جرات است ...
روحیه 14/12/94
پی نوشت : بشیر کوشکباغی که پدر و مادرش به دلیل استاد بودن در دانشگاه بهایی به پنج و چهار سال زندان محکوم هستند و حالا هر دو برای اجرای حکم رفته و بشیر تنها مانده است.
حرف نزن ... ساکت ...
ولی نمیشود یعنی نمیخواهم که بشود ...
من اگر حرف نزنم خواهم مرد، از زمانی که به یاد دارم قلم به دست بوده ام ... بخشی از وجودم است نمیشود ساکت باشم ...
پس بذار بگویم از تنهایی های پسرکی پنج ساله ...
بشیر، پسرکی منطقی و شجاع ...
مادرت ابتدا رفت گفتند وقتی بازگشت پدرت بیاید که تو تنها نمانی ...
بشیر باید بگویم من از طرف تمام آدم بزرگ ها از تو معذرت میخواهم ...
معذرت میخواهم که بدون هیچ آموزش و تمرینی تو را فرستادیم روی صحنه و گفتیم " یالا ادای آدم بزرگ هارو در بیار ، بگو نمیترسی، بگو تنهایی را دوست داری "
بشیر من فقط شرمنده ام برای سکوتی که ما بزرگتر ها کرده ایم...
هرکه نداند من میدانم انتظار در سالن ملاقات یعنی چه ... میدانم انتظار برای اینکه از زندان تماسی داشته باشی یعنی چه ... میدانم روزها را شمردن برای رسیدن به روز ملاقات یعنی چه ...
میفهمم بشیر، میفهمم و کاری از دستم برنمیاید ...
به کودکی که عالمان روانشناسی میگویند برای تنبیهش فقط پنج دقیقه بخواهید گوشه ای بنشیند، میگوییم روزها صبر کن تا مادر و پدرت را ببینی
میگوییم عمرت را در راهرو های زندان تلف کن از این ملاقات به آن ملاقات ...
بشیر من از تو معذرت میخواهم اگر کودکیت را کشتیم، نابودش کردیم ...
هر ترم که در BIHE درس میخوانم دلم میگیرد برای کساتی که عمرشان را در زندان میگذرانند تا من بفهمم گیدنز و دورکم و مارکس و ... چه گفتند
این دانشگاه ساختمانی دارد که آجرهایش لحظه های کودکی تو و امثال توست ....
این دانشگاه با جان و دل بنا شده ...
پسر کوچک من، ببخش که برای آنکه من از تحصیل محروم نمانم کودکیت را گرفتیم ...
ببخش همه ما را که از تو خواستیم بزرگ شوی تنهای تنها و تو بزرگ شدی بدون آنکه کسی بفهمد شب هایت را چگونه گذراندی بدون نوازش مادر و قصه های پدر ...
بشیر ببخش همه ما را ...
هرکه سکوت کرد من دیگر نمیتوانم تو را ببینم و ساکت بنشینم ...
خسته ام از شنیدن لالایی برای وجدان ها، خیر اینبار دیگر نه ...
مرد کوچک بیا فردا ها را بسازیم پس بخند که خندیدن زیباترین شکل جرات است ...
روحیه 14/12/94
پی نوشت : بشیر کوشکباغی که پدر و مادرش به دلیل استاد بودن در دانشگاه بهایی به پنج و چهار سال زندان محکوم هستند و حالا هر دو برای اجرای حکم رفته و بشیر تنها مانده است.