۱۳۹۳ آذر ۲۶, چهارشنبه

از چه خجالت میکشیم؟ از بیمار روانی که تحت مراقبت نبوده؟ و از زبان بهاییان ایران بشنوید

از چه خجالت میکشیم؟
از بیمار روانی که تحت مراقبت نبوده؟
ایران شده سرزمین وارونه ها ... زمانی که رگ غیرتمان باید گل کند چشم و گوشمان را میبندیم ...
این خجالت و سرافکنی زمانی که بی گناهی بالای دار میرفت ... مادر و پدری داغ فرزند بی گناه کشیدند ... بهایی،ستاره دار،فقیر و ... از تحصیل محروم شدند ... بی گناهان عقیدتی و مذهبی در زندان مو سپید میکنند ، کجا بود ؟
زمانی که قوم های کشورمان را مسخره میکنیم ... برای کمک به جنس مخالف دست دراز نمیکنیم ... در کوچه و خیابان یقه ی یکدیگر را میگیریم ، حس هموطن بودنمان کجاست ؟
هنگامی که صدای تظلم خواهی را میشنویم و چشم و گوش و لبانمان را میبندیم آیا از انسان بودنمان خجالت نمیکشیم ؟
بس است دیگر ... بیاید یاد بگیریم کی و کجا احساس شرمساری و سرافکنی کنیم ...
یادتان است دختری تنش در اسید میسوخت و حجابش را یادآوری میکردیم؟
بخاطر میاورید زمانی را که محیط زیستمان را آلوده و تخریب میکردیم و لحظه ای به آینده ی کشورمان فکر نمیکردیم ؟
خجالت آور زمانی است که از هشتاد ملیون جمعیت تنها پانزده هزار نفر عضو بانک سلول های بنیادین هستند ... هنگامی که جوانی از فقر خود را جلوی مترو انداخت و سکوت کردیم ...
به راستی از چه خجالت میکشیم؟ از نابود شدن گونه های نادر حیات وحشمان؟
خیر از این ها خجالت نمیکشیم ... از چیزهایی اظهار تاسف میکنیم که میدانیم کسی از ما توقعی درباره آن ندارد ...
از یک جایی به بعد آدم ها یا چشم و گوش و دهانشان را میبندند و در دنیای سیاه خود فرو میروند گویی که هزاران سال زندگی خواهند کرد یا دستشان را برای بستن چشم و گوش و دهان دیگران دراز میکنند ...
از یک جایی به بعد انسان ها دیگر فریاد نمیزنند ... فقط هبوط آدمیت را به نظاره مینشینند ...
کاش کمی به خودمان بیاییم ...
چند روز دیگر زنده خواهیم ماند ؟ میدانیم ؟
از یک جایی به بعد دیگر زندگی نمیکنیم ... فقط زنده ایم ...
چند وقت است که از " یک جایی به بعد " رد شده ایم؟
روحیه 25/9/93

۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه

روز حقوق بشر مبارک بشنوید و بخوانید از زبان بهاییان ایران

-سلام امروز روز حقوق بشره،حرفی نداری؟
-حرف که زیاد دارم کلا :دی
حرف ... حقوق بشر ...
این بار نه حرف از تحصیل است ، نه کودک کار ، نه دختران شین آباد ، نه هیچ فرد مظلوم و ستمدیده ای ...
خیر این بار از قشر متوسط میگویم ... از من ... از تو ...
از مایی که ای کاش سکوت میکردیم ... ای کاش صدایمان در نمیامد اما بر دل کسی زخم نمیزدیم ...
توی مترو ... حوالی ساعت 7 ...
روی صندلی نشسته بودم ... جیغ کشید ... یک پایش تا بالا رفت بین قطار و سکو ...
از رویش رد میشدند ، کیفم را گذاشتم ، دویدم سمتش ، زانو زدم روی زمین ...
هنوز پا میگذاشتند و از رویش رد میشدند و یک نفر بلند نشده بود که بیاید ... زل زده بودم به صورتش و شوکه مانده بودم ... دوست خودم بود ... همراه و همدم همیشگیم ... من را که دیدم دستم را گرفت ... به خودم آمدم ... از گریه اش بغض کرده بودم ... داد زدم " نیاید مگه نمیبینید افتاده؟" صدایم انقدر بلند بود که لحظه ای همه جا سکوت شد ... با چند نفر بلندش کردیم ، نگاهی به اطراف کردم ، یک نفر از جایش بلند نشد تا بنشیند ... در حالی که دستش دور گردنم بود و از عصبانیت میلرزیدم باز به صدایم متوسل شدم و صدایم را بالا بردم " میشه یکی پاشه؟" بعد از چند لحظه دختری جوان از جایش پاشد ...
با خودم فکر میکردم "یک صندلی انقدر مهمه؟کی انقدر خودخواه شدیم؟"
از مترو بیرون بردیمش ... نشست روی صندلی ... جلویش زانو زدم ... اشک در چشمانم جمع شده بود " الان نه ... الان وقت گریه نیست ... باید بش آرامش بدی ..."
به زور لبخندی تحویلش دادم و گفتم " صهبا جون من گریه نکن ، الان میریم اورژانس "
از همه طرف دست خانمها میامد که روسریش را سرش کنند ... گریه میکرد " ولم کنید ... دارم خفه میشم "
میدانستم فوبی فضای بسته داره ...
بغلش کردم که بیشتر از این روسریش را بالا نکشند ...
بالاخره ویلچر را آوردند ... کیفم و کیفش با لب تاپ سنگین داخلش بر روی دوشم ، موبایلم در حال زنگ خوردن در دستم ... با یک دست سعی کردم بلندش کنم ، پرستار محترم نگاه میکرد و میگفت بچرخونش ...
همین یک کلمه برای عصبانی شدنم کافی بود " نترس نامحرم نیست ..." صدایم آنقدر عصبانی بود که صهبا خودش دست پرستار را بگیرد " بلندم کن "
از عصبانیت دوباره به هق هق افتاد ...
در حالی که با ویلچر میرفتیم صدای مرد ها میامد " خانم روسریتو بپوش ..."
با عصبانیت نگاهی به مردها و نگاهی به آقایی که ویلچر را حمل میکرد کردم ...
"ولش کنید بذارید راحت باشه "
صهبا گریه میکرد " مشکلاتشون فقط مسایل جنسیه "
بعد از معاینه ، آمبولانس آمد و به بیمارستان رفتیم ...
باز هم برای عکسبرداری دکتر رو به من گفت " بلندش کن بذارش روی تخت " خیره نگاهش کردم "من؟ واقعا فکر کردید من تنهایی میتونم؟" باز هم حاضر نشد کمک کند تخت دیگر را بالا آورد تا صهبا خودش رفت روی تخت ...
فقط نگاهش میکردم ... کمک کردن به یک دختر نوزده ساله ای که نمیتواند روی پایش بایستد انقدر سخت است ؟
گویی جنسیت را به انسانیت ترجیح میدهیم ... به چه قیمتی؟
امروز روز حقوق بشرست ، ای کاش اول همدیگر را درک کنیم ، این نگاه جنسیتی را از میان برداریم تا بتوانیم روز حقوق "بشر" را جشن بگیریم ...
به قول یاسر بینام :
ﺑﮕﻮ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﺎﻫﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﺪ ﺷﺪﯾﻢ؟
ﭼﯽ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﯾﻢ؟
ﺑﮕﻮ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ؟
ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮓ ﺁﺵ ﮐﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻬﻢ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ؟
ﭼﺮﺍ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﻣﺸﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟!
ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺑﻐﺾ ﺑﭽﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺷﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟!
ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﺕ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺑﯽ ﻣﺰﻩ ﺍﺱ؟!
ﭼﺮﺍ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﻢ بی ﺭﺣﻤﻦ؟!
نﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻻ ﺑﺪﻩ
ﺍﺻﻦ ﻭﻟﺶ ﮐﻦ
ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻟﻮ ﻧﺪﻩ
روحیه 19/9/93
پی نوشت : عکس دست من و صهبا در آمبولانس با دست بند های BELIEVE به معنای اعتقاد و باور که همیشه برای حمایت از کودکان سرطانی موسسه " سپاس " دستمان میکنیم

۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

روز دانشجو مبارک ! از طرف دانشجو ٔیان محروم از تحصیل بهاییان ایران

روز دانشجو مبارک !
دانشجویی و دنیای دانشجویی واسه هرکسی معنای متفاوتی داره ...
واسه یکی یعنی دوری از خانواده ، واسه یکی دیگر یعنی هدف،آبرو،آینده،صندلی که با پول خریده،صبح های زود از خانه بیرون رفتن،غذاهای دانشگاه ...
اما واسه یک عده دیگه یعنی حسرت،یعنی نامه های ارسالی بدون جواب،یعنی ساعت ۶صبح از خانه بیرون رفتن واسه وزارت علوم،یعنی سازمان سنجش،میدان پاستور،دفتر رییس جمهور،ساختمان مجلس ...
یعنی توهین ، یعنی تحقیر ......
واسه یکی مثل من یعنی گره خوردن تحصیل و عقیده باهم ، یعنی یاد بگیری قبل از انسان بودن واست مهم باشه که مسلمانی یا بهایی؟ یعنی بفهمی کل سهمت از دنیای دانشجویی یک لب تاپ و کتاب های گیدنز و هیلگارد و استادایی که هیچوقت نمیبینیشان ...
دانشجویی یعنی کلاسر پر از نامه ها بی جواب در دستت و قدم زدن در خیابان های تهران درحالی که مرتب صدا ها در گوشت میپیچد " مامورم و معذور ، از دستم کاری بر نمیاد ، از ایران برو ، تو که آدم نیستی ، تو نجسی ، .... "
واسه یکی مثل کودک فال فروش یعنی آرزوی محال ...
واسه یکی مثل دختر شین آباد و کودک مین یعنی آینده مبهم ...
واسه یک افغان یعنی حسرت درس و در نهایت کارگری ...
از همه این ها که بگذریم این درد مشترک باعث شد حس ترحم به همدلی تبدیل بشه ...
این بار اگر دختران شین آباد را دیدم دلسوزی نمیکنم ، همدلی میکنم و میگم " کوچولو تو با آتیش بخاری سوختی من با آتیش تعصب یک عده ی دیگه "
اگر کودک فال فروش را دیدم در آغوشش میکشم و میگویم " تو واسه نداشتن پول درس نمیخونی ، من واسه داشتن صداقت "
اگر کودکان مین را دیدم میگویم " تو واسه مین های پاکسازی نشده از زمان جنگ از همسن هات عقب موندی و من واسه فکرهای پاکسازی نشده "
اگر افغانی را دیدم به او خواهم گفت " تو واسه نداشتن کارت نمیتونی درس بخونی ، من شناسنامه و پاسپورت و کارت ملی ایرانی دارم اما به کارم نمیاید میدهم به تو شاید به دردت خورد "
خلاصه که این درد مشترک باعث شد بیشتر به اطرافم نگاه کنم ، آدم ها را بهتر درک کنم ...
دوستانی پیدا کردم که همیشه پشتم بودن ، حمایت یک ملت را حس کردم ...
به هرحال روز دانشجو مبارک همه باشه حالا هرجور که حسش کردید !!
پی نوشت : سالاد الویه دستپخت تارا اون ظرف که "از" داره مخصوص من هست بدون مرغ و کالباس
دستت درد نکنه تارا جونی
روحیه 16/9/93


a

۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه

جمعه 14 آذرماه، ساعت بعد از ظهر، بر مزار محمد مختاری و محمدجعفر پوینده مردم ایران !

شانزده سال پیش ، در آذرماه سال 1377 جنایتی سازمان یافته و هولناک در کشور ما رخ داد که طی آن چندین انسان آزاده و روشنفکر به وحشیانه ترین شیوه به قتل رسیدند. شماری از اعضای کانون نویسندگان ایران، ازجمله محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، در میان جان باخته گان بودند. قربانیان آن جنایت ددمنشانه گناهی جز دفاع از حقوق مردم و بیان عقاید خود نداشتند . آمران و عاملان آن جنایت اما تاریک اندیشانی بودند که حقوق مردم و آزادی اندیشه و بیان در قاموس شان معنایی نداشت. چنانکه چندی بعد روشن شد، آن ها با تکیه بر قدرت سیاسی، قصد امحای فیزیکی مخالفان عقیدتی و سیاسی خود را درابعادی بسیار گسترده تر از آنچه رخ داد داشتند. دریغا که پرونده ی قتل های سیاسی زنجیره ای هیچگاه به روشنی در برابر مردم گشوده نشد تا همگان دریابند که وقوع چنین فجایعی، ریشه در کدام تفکر و کدام محافل قدرت دارد.
یاران همقلم ما، محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، نویسندگانی توانا و آزاد اندیش بودند که بخشی عمده از زندگی کوتاه و پربار خود را در راه مبارزه با جهل و استبداد سپری کردند و سرانجام جان گرامی خود را در راه دفاع از آزادی اندیشه و بیان از دست دادند. میراث آن ها برای ما، علاوه بر ده ها اثر گرانقدر در زمینه ی شعر، ترجمه، پژوهش و مقالات انتقادی و روشنگرانه، بار امانتی است که بر دوش ما نهاده اند؛ بار امانتی که در کوتاه ترین کلام همانا دفاع از آزادی اندیشه و بیان، بی هیچ حصر و استثنا است.
کانون نویسندگان ایران، همچون سالیان گذشته، از خواست برحق ِ خانواده های قربانیان قتل های سیاسی زنجیره ای مبنی بر محاکمه ی علنی آمران و عاملان این جنایت حمایت می کند. ما خواستار تامین امنیت، آزادی های مدنی و حقوق شهروندی برای همگان، لغو سانسور، آزادی مطبوعات و رسانه ها و آزادی کلیه ی زندانیان سیاسی و عقیدتی هستیم.
در شانزدهمین سالگرد قتل های سیاسی زنجیره ای، روز جمعه 14 آذرماه، ساعت بعد از ظهر، بر مزار محمد مختاری و محمدجعفر پوینده واقع در گورستان امامزاده طاهر، گرد هم می آییم و یاد آنان را گرامی می داریم.
کانون نویسندگان ایران - 11 آذر 1393